ولادت و نام گذاری
داستان شجاعت و صلابت عباس عليه السلام مدتها پيش از ولادت او، از
آن روزى آغاز شد كه اميرالمؤمنين عليه السلام از برادرش عقيل
خواست تا براى او زنى برگزيند كه ثمره ازدواجشان، فرزندانى شجاع و
برومند در دفاع از دين و كيان ولايت باشد. او نيز
«فاطمه» دختر «حزام بن خالد بن ربيعه» را براى همسرى مولاى
خويش
انتخاب كرد كه بعدها «امّ البنين»
خوانده شد. اين پيوند در سحرگاه
جمعه
، چهارمين روز شعبان المبارك سال 26 هجرى به بار نشست.
نخستين آرايه هاى شجاعت، در همان روز، زينت بخش ِ غزل زندگانى
عباس عليه السلام گرديد: آن لحظه اى كه على عليه السلام او را
«عباس» ناميد.
نامش به خوبى بيانگر خلق و خوى حيدرى او بود.
على
عليه السلام طبق سنت پيامبر صلى الله عليه و آله در گوش او
اذان و اقامه گفت. سپس نوزاد را به سينه چسباند و بازوان او را
بوسيد و اشك حلقه چشمانش را فرا گرفت. ام البنين عليهاالسلام از
اين حركت شگفت زده شد و پنداشت كه عيبى در بازوان نوزادش است. دليل
را پرسيد و نگارينه اى ديگر بر كتاب شجاعت و شهامت عباس عليه
السلام افزوده شد. اميرالمؤمنين عليه السلام حاضران را از حقيقتى
دردناك اما افتخارآميز، كه در سرنوشت نوزاد مى ديد، آگاه نمود كه
چگونه اين بازوان، در راه مددرسانى به امام حسين عليهالسلام از
بدن جدا مى گردد و افزود: «اى امّ البنين! نور ديده ات نزد
خداوند منزلتى سترگ دارد و پروردگار در عوض آن دو دست بريده، دو
بال به او ارزانى مى دارد كه با فرشتگان خدا در بهشت به پرواز در
آيد؛ آن سان كه پيشتر اين لطف به جعفر بن ابى طالب شده است.»
اشك در چشمان امّ البنين عليه السلام حلقه زد، اما هرگز فرو
نچكيد؛ چرا كه اينگونه، طالع فرزند خود را بلند مى ديد و هيچ چيز
را برتر از اين نمى پنداشت كه فرزندش، فدايى راهِ امام خويش گردد.
شادىِ جشن ِ ميلاد عباس عليه السلام با گريه درآميخت و شيرينى
خرسندى تولد او با بغض سنگين حسرت، فرو خورده شد؛ ولى افتخار و
غرور از چشمان همه خوانده مى شد.
خاستگاه تربیتی
عباس عليه السلام در گستره
اى چشم به جهان گشود كه رايحه دل
انگيز وحى، فضاى آن را آكنده بود و در دامان مردى سترگ
پرورش يافت كه بر كرانه هاى تاريخ
ايستاده بود. در خانه اى رشد كرد كه از زيور و زينت
هاى دنيايى تهى، اما از نور ايمان سرشار بود؛ خانه
اى گلين با درى چوبى كه يادگار خانه
دارى
زهرا عليها السلام
بود؛
خانه اى كه دهليز آن كانون خاطراتى
تلخ و جانكاه براى على عليه السلام
بود و شايد با هر رفت و برگشت از آن، تلخى داغى سترگ، گلويش را
مى فشرد؛ داغ زهرا عليهالسلام و
دهليزخانه يادگارى بود از شجاعت و شهامت زنى در دفاع از امامت
تا پاى جان.
پيداست كه
عباس عليه السلام نيز از
همان آغاز و در همان خانه با مفهوم ستيز با ظلم آشنا شده است و
از همان جا زمينه
هاى ايستادگى و جان فشانى در
راه حق در او به وجود آمده است.
در محضر پدرى كه پدر يتيمان
بود و غمخوار و همزبان غريبان؛ پدرى كه لقمه
هاى اشك آلود را با دست خود در كام يتيمان مى
گذاشت و 25 سال، و هر روز ثمره دسترنج خود را با
نيازمندان تقسيم مى كرد. پدرى كه
افسار دنيا را رها كرده بود و از هر تعلق وارسته و از هر كاستى
پيراسته بود. مردى كه مدال سالها پيكار در ركاب رسول خدا صلى
الله عليه
و آله را به گردن آويخته بود
و بت هاى جاهليت را شكسته و خيبرهاى
الحاد را در هم نورديده و فتح كرده بود و در دامان مادرى كه
انگيزه ازدواج شوهرش با او را تا دم مرگ از ياد نبرد و آن را
بُن مايه تربيت فرزندان برومندش قرارداد؛ او كه از همان آغاز
فرزندان خود را بلاگردان فرزندان
فاطمه عليهاالسلام خواست و پس
از شهادت شوهر مظلومش،
على عليه
السلام ، هرگز در حباله مردى ديگر قرار نگرفت.
كودكى و نوجوانى
تاريخ گوياى آن است كه اميرالمؤمنين
عليه
السلام همّ فراوانى مبنى بر تربيت فرزندان خود
مبذول مى داشتند و
عباس عليه
السلام را افزون بر تربيت در جنبه
هاى روحى و اخلاقى از نظر جسمانى نيز مورد تربيت و
پرورش قرار مى دادند تا جايى كه
از تناسب اندام و ورزيدگى اعضاى او، به خوبى توانايى و
آمادگى بالاى جسمانى او فهميده مى
شد. علاوه بر ويژگيهاى وراثتى كه
عباس عليه السلام از
پدرش به ارث برده بود، فعاليتهاى روزانه، اعم از كمك به
پدر در آبيارى نخلستانها و جارى ساختن نهرها و حفر چاه
ها و نيز بازيهاى نوجوانانه بر تقويت قواى جسمانى
او مى افزود.
از جمله بازي هايى كه در دوران
كودكى و نوجوانى
عباس عليه السلام
بين كودكان و نوجوانان رايج بود، بازى
اى به نام «مداحى» بود كه تا اندازهاى شبيه به
ورزش گلف مى باشد و در ايران زمين
به «چوگان» شهرت داشته است. در اين بازى كه به دو گونه
سواره يا پياده امكان پذير بود،
افراد با چوبى كه در دست داشتند، سعى مى
كردند تا گوى را از دست حريف بيرون آورده، به چاله
اى بيندازند كه متعلق به طرف مقابل است. اين گونه
سرگرميها نقش مهمّى در چالاكى و
ورزيدگى كودكان داشت. افزون بر آن نگاشته
اند كه
اميرالمؤمنين
عليه
السلام به توصيه هاى پيامبر صلى
الله عليه
و آله مبنى بر ورزش
جوانان و نوجوانان، اعم از سواركارى، تيراندازى و
شنا جامه عمل مى پوشانيد و خود
شخصاً، فنون نظامى را به
عباس
عليه السلام فرا مى آموخت كه اين
موضوع نيز گام مؤثر و سازنده اى
در پرورش هاى جسمانى
عباس
عليه السلام به شمار مى رفت.
به حق،
اميرالمؤمنين عليه السلام بيشترين سهم را در بروز ويژگى برجسته و كارآمد روحى عباس عليه السلام بر عهده
داشت و تيزبينى اميرالمؤمنين عليه السلام در پرورش عباس عليه
السلام ، از او چنان قهرمان نام آورى در جنگ هاى مختلف ساخته
بود كه شجاعت و شهامت او، نام على عليه السلام را در كربلا
زنده كرد. روايت شده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام روزى در
مسجد نشسته و با اصحاب و ياران خود گرم گفتگو بود. در اين
لحظه، مرد عربى در آستانه درب مسجد ايستاد، از مركب خود پياده
شد و صندوقى را كه همراه آورده بود، از روى اسب برداشت و داخل
مسجد آورد. به حاضران سلام كرد و نزديك آمد و دست على عليه
السلام را بوسيد و گفت: مولاى من! براى شما هديه اى آورده ام
و صندوقچه را پيش روى امام نهاد. امام در صندوقچه را باز كرد.
شمشيرى آب ديده در آن بود.
در همين لحظه،
عباس عليه السلام كه نوجوانى نورسيده بود، وارد مسجد شد. سلام
كرد و در گوشه اى ايستاد و به شمشيرى كه در دست پدر بود، خيره
ماند. اميرالمؤمنين عليه السلام متوجه شگفتى و دقت او گرديد و
فرمود: فرزندم! آيا دوست دارى اين شمشير را به تو بدهم؟ عباس
عليه السلام گفت: آرى! اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:
جلوتر بيا! عباس عليه السلام پيش روى پدر ايستاد و امام با
دست خود، شمشير را بر قامت بلند او حمايل نمود. سپس نگاهى
طولانى به قامت او نمود و اشك در چشمانش حلقه زد. حاضران
گفتند: يا اميرالمؤمنين! براى چه مى گرييد؟ امام پاسخ فرمود:
گويا مى بينم كه دشمن پسرم را احاطه كرده و او با اين شمشير
به راست و چپ دشمن حمله مى كند تا اينكه دو دستش قطع مى
گردد.
و
اين گونه نخستين بارقه هاى شجاعت و جنگاورى در
عباس عليه السلام به بار نشست.
شركت در جنگها ،
نمونه هاى بارزى از شجاعت
شايد اولين تجربه
حضور عباس در صحنه سياسى، شركت او در
جنگ جمل بوده است؛ اما از
تلاش هاى او در اين جنگ، اسناد چندان معتبرى در دست نيست.
احتمال آن مى رود كه كم سن و سال بودن اين نوجوان تلاشگر، سبب
شده تا فعاليتهاى او از حافظه تاريخ پاك شود؛ اما حضور پُررنگ
او در جنگ صفين، برگ زرينى بر كتاب نام آورى او افزوده است.
در اين مجال به بررسى گوشه هايى از اخبار اين جنگ پرداخته
مى شود.
1. آبرسانى ، تجربه پيشين
پس از ورود سپاه
هشتاد و پنج هزار نفرى معاويه به صفين، وى به منظور شكست دادن
اميرالمؤمنين عليه السلام عده زيادى را مأمور نگهبانى از آب
راه فرات نمود و «ابوالاعور اسلمى» را بدان گمارد. سپاهيان
خسته و تشنه اميرالمؤمنين عليه السلام وقتى به صفين مى رسند،
آب را به روى خود بسته مى بينند. تشنگى بيش از حد سپاه،
اميرالمؤمنين عليه السلام را بر آن مى دارد تا عده اى را به
فرماندهى «صعصعة بن صوحان» و «شبث بن ربعى» براى آوردن آب
اعزام نمايد. آنان به همراه تعدادى از سپاهيان، به فرات حمله
مى كنند و آب مى آورند. در اين يورش امام حسين
عليه السلام و اباالفضل العباس عليه السلام نيز شركت داشتند
و مالك اشتر اين گروه را هدايت مى نمود.
به نوشته برخى
تاريخ نويسان معاصر، هنگامى كه امام حسين عليه السلام در روز
عاشورا از اجازه دادن به عباس عليه السلام براى نبرد امتناع
مى ورزد، او براى تحريص امام حسين عليه السلام خطاب به امام
عرض مى كند: «آيا به ياد مى آورى آنگاه كه در صفين آب را به
روى ما بسته بودند ، به همراه تو براى آزاد كردن آب تلاش بسيار
كردم و سرانجام موفق شديم به آب دست يابيم و در حالى كه گرد و
غبار صورتم را پوشانيده بود، نزد پدر
بازگشتم.
2. اهتمام اميرالمؤمنين عليه السلام در تقويت روحيه جنگاورى
عباس عليه السلام

در جريان آزادسازى
فرات توسط لشكريان اميرالمؤمنين عليه السلام ، مردى تنومند و
قوى هيكل به نام «كُرَيْب بن ابرهة» از قبيله «ذى يزن» از صفوف
لشكريان معاويه براى هماورد طلبى جدا شد. در مورد قدرت بدنى
بالاى او نگاشته اند كه وى يك سكه نقره را بين دو انگشت شست و
سبابه خود چنان مى ماليد كه نوشته هاى روى سكه ناپديد مى
شد. او خود را براى مبارزه با اميرالمؤمنين
عليه السلام آماده مى سازد. معاويه براى تحريك روحيه جنگى او
مى گويد: على عليه السلام با تمام نيرو مى جنگد [و جنگجويى
سترگ است] و هر كس را ياراى مبارزه با او نيست. [آيا توان
رويارويى با او را دارى؟]. كريب پاسخ مى دهد: من [باكى ندارم
و] با او مبارزه مى كنم.
نزديك آمد و
اميرالمؤمنين عليهالسلام را براى مبارزه صدا زد. يكى از
پيشمرگان مولا على عليهالسلام به نام «مرتفع بن وضاح زبيدى»
پيش آمد. كريب پرسيد: كيستى؟ گفت: هماوردى براى تو! كريب پس از
لحظاتى جنگ او را به شهادت رساند و دوباره فرياد زد: يا
شجاعترين شما با من مبارزه كند، يا على عليهالسلام بيايد.
«شرحبيل بن بكر» و پس از او «حرث بن جلاّح» به نبرد با او
پرداختند، اما هر دو به شهادت رسيدند. اميرالمؤمنين عليه
السلام كه اين شكست هاى پى در پى را سبب از دست رفتن روحيه
جنگ در افراد خود و سرخوردگى ياران خود مى ديد، دست به اقدامى
عجيب زد. او فرزند رشيد خود عباس عليه السلام را كه در آن
زمان على رغم سن كم جنگجويى كامل و تمام عيار به نظر مى
رسيد، فراخواند و به او دستور داد كه اسب، زره
و تجهيزات نظامى خود را با او عوض كند و در جاى اميرالمؤمنين
عليه السلام در قلب لشكر بماند و خود لباس جنگ عباس عليه
السلام را پوشيد و بر اسب او سوار شد و در مبارزه اى كوتاه
اما پر تب و تاب، كريب را به هلاكت رساند... و به سوى لشكر
بازگشت و سپس محمد بن حنفيه را بالاى نعش كريب فرستاد تا با
خونخواهان كريب مبارزه كند.
اميرالمؤمنين عليه
السلام از اين حركت چند هدف را دنبال مى كرد. هدف بلندى كه
در درجه اول پيش چشم او قرار داشت، روحيه بخشيدن به عباس عليه
السلام بود كه جنگاورى نو رسيده بود. در درجه دوم او مى
خواست لباس و زره و نقاب عباس عليه السلام در جنگها شناخته
شده باشد و در دل دشمن ترسى از صاحب آن تجهيزات بيندازد و برگ
برنده را به دست عباس عليه السلام در ديگر جنگها بدهد تا
هرگاه فردى با اين شمايل را ديدند، پيكار على عليه السلام در
خاطرشان زنده شود. و در گام واپسين، امام با اين كار مى خواست
كريب نهراسد و از مبارزه با على عليه السلام شانه خالى نكند(8)
و همچنان سرمست از باده غرور و افتخارِ به كشتن سه تن از
سرداران اسلام، در ميدان باقى بماند و به دست امام كشته شود تا
هم او و هم همرزمان زرپرست و زورمدارش، طعم شمشير اسلام را
بچشند.
اما نكته ديگرى كه
فهميده مى شود اين است كه با توجه به قوت داستان از جهت نقل
تاريخى، تناسب اندام عباس عليه السلام چندان تفاوتى با پدر
نداشته كه امام مى توانسته بالاپوش و كلاهخود فرزند جوان يا
نوجوان خود را بر تن نمايد. از همين جا مى توان به برخى از
پنداره اى باطل كه در برخى اذهان وجود دارد، پاسخ گفت كه واقعا
حضرت عباس عليه السلام از نظر جسمانى با ساير افراد تفاوت
داشته است و على رغم اينكه برخى تنومند بودن عباس عليه السلام
و يا حتى رسيدن زانوان او تا نزديك گوشه اى مركب را انكار كرده
و جزو تحريفات واقعه عاشورا مى پندارند، حقيقتى تاريخى به
شمار مى رود. اگر تاريخ گواه بر وجود افراد درشت اندامى چون
كريب با شرحى كه در توانايى او گفته شد، در لشكر معاويه بوده
باشد، به هيچ وجه بعيد نيست كه در سپاه اسلام نيز افرادى نظير
عباس عليه السلام وجود داشته باشند؛ چرا كه او فرزند كسى است
كه درب قلعه خيبر را از جا كند و بسيارى از قهرمانان عرب را در
نوجوانى به هلاكت رساند؛ آن سان كه خود مى فرمايد: «من در
نوجوانى بزرگان عرب را به خاك افكندم و شجاعان دو قبيله معروف
«ربيعه» و «مُضَر» را در هم شكستم.

3. درخشش در جنگ صفين
در صفحات ديگرى از
تاريخ اين جنگ طولانى و بزرگ كه منشأ پيدايش بسيارى از جريان
هاى فكرى و عقيدتى در پايگاههاى اعتقادى مسلمانان بود، به
خاطره جالب و شگفتانگيز ديگرى از درخشش حضرت عباس عليهالسلام
بر مى خوريم. اينگونه نگاشته اند: در گرماگرم نبرد صفين،
جوانى از صفوف سپاه اسلام جدا شد كه نقابى بر چهره داشت. جلو
آمد و نقاب از چهره اش برداشت، هنوز چندان مو بر چهرهاش
نروييده بود، اما صلابت از سيماى تابناكش خوانده مى شد. سنّش
را حدود هفده سال تخمين زده اند. مقابل لشكر معاويه آمد و با
نهيبى آتشين مبارز خواست. معاويه به «ابوشعثاء» كه جنگجويى قوى
در لشكرش بود، رو كرد و به او دستور داد تا با وى مبارزه كند.
ابو شعثاء با تندى به معاويه پاسخ گفت: مردم شام مرا با هزار
سواره نظام برابر مى دانند [اما تو مى خواهى مرا به جنگ
نوجوانى بفرستى؟] آنگاه به يكى از فرزندان خود دستور داد تا
به جنگ حضرت برود. پس از لحظاتى نبرد، عباس عليه السلام او
رادر خون خود غلطاند. گرد و غبار جنگ كه فرو نشست، ابو شعثاء
با نهايت تعجب ديد كه فرزندش در خاك و خون مى غلطد. او هفت
فرزند داشت. فرزند ديگر خود را روانه كرد، اما نتيجه تغييرى
ننمود تا جايى كه همگى فرزندان خود را به نوبت به جنگ با او مى
فرستاد، اما آن نوجوان دلير همگى آنان را به هلاكت مى رساند.
در پايان ابو شعثاء كه آبروى خود و پيشينه جنگاورى خانواده اش
را بر باد رفته مى ديد، به جنگ با او شتافت، اما حضرت او را
نيز به هلاكت رساند، به گونه اى كه ديگر كسى جرأت بر مبارزه
با او به خود نمى داد و تعجب و شگفتى اصحاب اميرالمؤمنين عليه
السلام نيز برانگيخته شده بود. هنگامى كه به لشكرگاه خود
بازگشت، اميرالمؤمنين عليه السلام نقاب از چهره فرزند رشيدش
برداشت و غبار از چهره او سترد.
دوشادوش
امام حسن عليه السلام
دوران
سراسر رنج اميرالمؤمنين عليه
السلام در سحرگاه شب 21 رمضان، سال
40 هجرى به پايان رسيد. امام پيش از شهادت به فرزند
برومندش، عباس عليه السلام توصيه
هاى فراوانى مبنى بر يارى رساندن به برادران معصوم
و امامان او به ويژه امام حسين عليه
السلام نمود. و در شب شهادتش، عباس عليه
السلام را به سينه چسبانيد و به او فرمود:
پسرم! به زودى چشمم به ديدار تو در
روز قيامت روشن مى شود. به خاطر
داشته باش كه در روز عاشورا به جاى من، فرزندم حسين عليه
السلام را يارى كنى.و اين
گونه از او پيمانى ستاند كه هرگز از رهبرى برادران خود
تخطى نكند و همواره دوشادوش آنان به احياى تكاليف الهى و
سنت نبوى صلى الله
عليه و
آله در جامعه بپردازد.
او در
جريان توطئه صلحى كه از سوى معاويه به
امام
حسن مجتبى
عليه السلام
تحميل شد، همواره موضعى موافق با امام و برادر
معصوم و مظلوم خويش اتخاذ نمود، تا آنجا كه حتى برخى از
دوستان نيز از اطراف امام متوارى شدند و نوشته اند «سليمان
بن صرد خزاعى» كه پس از قيام امام حسين عليه السلام
، قيام
توابين را سازماندهى كرد و از ياران و دوستان امام على
عليه السلام به شمار مى رفت، پس از انعقاد صلح، روزى امام
مجتبى عليه السلام را «مُذِلُّ المؤمنين» خطاب نمود؛
اما با وجود اين شرائط نابسامان، حضرت عباس عليه
السلام
دست از پيمان خود با برادران و ميثاقى كه با پدرش، على
عليه السلام در شب شهادت او بسته بود، بر نداشت و هرگز
پيشتر از آنان گام برنداشت و اگرچه صلح هرگز با روحيه
جنگاورى و رشادت او سازگار نبود، اما ترجيح مى داد اصل
پيروىِ بى چون و چرا از امام بر حق خود را به كار بندد و
سكوت نمايد.
در اين
اوضاع نابهنجار حتى يك مورد در تاريخ نمى يابيم كه او
على رغم عملكرد برخى دوستان، امام خود را از روى خيرخواهى
و پنددهى مورد خطاب قرار دهد. اين گونه است كه در آغاز
زيارتنامه ايشان كه از امام صادق عليه السلام وارد شده
است، مى خوانيم: «
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّها الْعَبْدُ
الصّالِحُ، اَلْمُطيعُ لِلّهِ وَ لِرَسُولِهِ
وَلاِءَميرِالْمُؤْمِنينَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ صَلّى
اللّهُ عَلَيْهِمْ وَسَلَّمَ ؛درود خدا بر
تو اى بنده نيكوكار و فرمانبردار خدا و پيامبر خدا و
اميرمؤمنان و حسن و حسين كه درود و سلام خدا بر آنها باد!»
البته
اوضاع درونى و بيرونى جامعه هرگز از ديدگان بيدار او پنهان
نبود و او هوشيارانه به وظائف خود عمل مى كرد. پس از
بازگشت امام مجتبى عليه السلام به مدينه، عباس عليه السلام
در كنار امام به دستگيرى از نيازمندان پرداخت و هداياى
كريمانه برادر خود را بين مردم تقسيم مى كرد.
او در اين
دوران لقب «باب الحوائج» يافت و وسيله
دستگيرى و حمايت از محرومين جامعه گرديد. او در تمام اين
دوران در حمايت و اظهار ارادت به امام خويش كوتاهى نكرد،
تا آن زمان كه دسيسه پسر ابوسفيان، امام را در آرامشى
ابدى، در جوار رحمت الهى سكنا داد. آرى، به آن نيز بسنده
نكردند و بدن مسموم او را آماج تيرهاى كينه توزى خود قرار
دادند. آنجا بود كه كاسه صبر عباس عليه السلام لبريز شد و
غيرت حيدرى اش به جوش آمد. دست بر قبضه شمشير برد، اما
دستان مهربان امام حسين عليه السلام نگذاشت آن را از غلاف
بيرون آورد و با نگاهى اشك آلود، برادر غيور خود را باز هم
دعوت به صبر نمود.
-----------------------------------------------------
يار وفادار امام حسين عليه
السلام
معاويه در
آخرين روزهاى زندگى خود به پسرش يزيد سفارش كرد: «من
رنج بار بستن و كوچيدن را از تو برداشتم. كارها را
برايت هموار كردم. دشمنان را برايت رام نمودم و بزرگان
عرب را فرمانبردار تو ساختم. اهل شام را منظور دار كه
اصل و ريشه تو هستند. هر كس از آنان نزد تو آمد، او را
گرامى بدار و هر كس هم نيامد، احوالش را بپرس... من
نمى ترسم كه كسانى با تو در حكومت نزاع كنند، به جز
چهار نفر : حسين بن على عليهالسلام ، عبداللّه بن
عمر، عبداللّه بن زبير و عبدالرحمن بن ابى بكر... .
حسين بن على عليهالسلام سر انجام خروج مى كند. اگر
بر او پيروز شدى، از او درگذر كه حق خويشى دارد و حقش
بزرگ و از نزديكان پيامبر است.
اما حكومت
يزيد با پدرش تفاوت هاى بنيادين داشت. چهره پليد و
عملكرد شوم او در حاكميت جامعه اسلامى، اختيار سكوت را
از امام سلب كرده بود و امام چاره نجات جامعه را تنها
در خروج و حركت اعتراض آميز به صورت آشكار مى ديد.
اگر چه معاويه تلاش هاى فراوانى در راستاى گرفتن بيعت
براى يزيد به كار بست، اما به خوبى مى دانست كه امام
هرگز بيعت نخواهد كرد و در سفارش به فرزندش نيز اين
موضوع را پيش بينى نمود. امام با صراحت و شفافيت تمام
در نام هاى به معاويه فرمود: « اگر مردم را با زور و
اكراه به بيعت با پسرت وادار كنى، با اينكه او جوانى
خام، شرابخوار و سگباز است، بدان كه به درستى به
زيان خود عمل كرده و دين خودت را تباه ساخته اى.»
و در اعلام علنى مخالفت خود با حكومت يزيد فرمود: «حال
كه فرمانروايى مسلمانان به دست فاسقى چون يزيد سپرده
شده، ديگر بايد به اسلام سلام رساند [و با آن خداحافظى
كرد].
در اين
ميان، حضرت عباس عليه السلام با دقت و تيزبينى
فراوان، مسائل و مشكلات سياسى جامعه را دنبال مى كرد
و از پشتيبانى امام خود دست بر نمى داشت و هرگز وعده
هاى بنى اميه او را از صف حق پرستى جدا نمى ساخت و
حمايت بى دريغش را از امام اعلام مى داشت. يزيد پس
از مرگ معاويه به فرماندار وقت مدينه «وليد
بن عقبه» نگاشت: «حسين عليه السلام را
احضار كن و بى درنگ از او بيعت بگير و اگر سر باز زد
گردنش را بزن و سرش را براى من بفرست.» وليد با مروان
مشورت نمود. مروان كه از دشمنان سرسخت خاندان عصمت و
طهارت عليهم السلام به شمار مى رفت، در پاسخ وليد
گفت: اگر من جاى تو بودم گردن او را مى زدم. او هرگز
بيعت نخواهد كرد. سپس امام حسين عليه السلام را احضار
كردند. حضرت عباس عليه السلام نيز به همراه سى تن از
بنى هاشم امام را همراهى نمودند. امام داخل دارالاماره
مدينه گرديد و بنى هاشم بيرون از دارالاماره منتظر
فرمان امام شدند و وليد از امام خواست تا با يزيد بيعت
نمايد؛ اما امام سرباز زد و فرمود: «بيعت به گونه
پنهانى چندان درست نيست. بگذار فردا كه همه را براى
بيعت حاضر مى كنى، مرا نيز احضار كن [تا بيعت نمايم].
مروان گفت: امير! عذر او را نپذير! اگر بيعت نمى كند
گردنش را بزن. امام برآشفت و فرمود: «واى بر تو اى پسر
زن آبى چشم! تو دستور مى دهى كه گردن مرا بزنند! به
خدا كه دروغ گفتى و بزرگتر از دهانت سخن راندى.»
در اين
لحظه، مروان شمشير خود را كشيد و به وليد گفت: «به
جلّادت دستور بده گردن او را بزند! قبل از اينكه
بخواهد از اينجا خارج شود. من خون او را به گردن مى
گيرم.» امام همانگونه كه به بنى هاشم گفته بود، آنان
را مطلع كرد، و عباس عليه السلام به همراه افرادش با
شمشيرهاى آخته به داخل يورش بردند و امام را به بيرون
هدايت نمودند.امام صبح روز بعد آهنگ
هجرت به سوى حرم امن الهى نمود و عباس عليه السلام
نيز همانند قبل بدون درنگ و تأمل در نتيجه و يا تعلّل
در تصميم گيرى، بار سفر بست و با امام همراه گرديد و
تا مقصد اصلى، سرزمين طفّ، از امام جدا نشد و ميراث
سال ها پرورش در خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام را
با سخنرانی ها، جانفشانی ها و حمايت هاى بى دريغش از
امام به منصه ظهور رساند.

|
چشمم از آب پر و مشك من از آب تهى است
|
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهى است
|
|
به روى اسب قيامم به روى خاك سجود
|
اين نماز ره عشق است، زآداب تهى است
|
|
جان من مى برد آبى كه از اين مشك چكد
|
كشتى
ام غرقه در آبى كه ز گرداب تهى است
|
|
هرچه بخت من سرگشته به خواب است، حسين!
|
ديده اصغر لب تشنه ات از خواب تهى است
|
|
دست و مشك و علمم لازمه هر سقاست
|
دست عباس تو از اين همه اسباب تهى است
|
|
مشك هم اشك به بى دستى من می ریزد ى ريزد
|
بى سبب نيست اگر مشك من از آب تهى است
|
رجزخوانی در کربلا
در تعاریفی که فرهنگ
نویسان از واژهء "رَجَز" به دست داده اند، تقریباً وجه جامع چنین
است:
سخنانی
که در ستایش از
خوبی و توانایی خویش گفته می شود؛
نام یکی
از بحور شعر
بر وزن سه و چهار مستفعلن؛
شعری که
به هنگام جنگ
در مقام مفاخرت و خودستایی می خوانده اند.
در اصطلاح، می توان
رجز را بر شعرهای حماسی ای اطلاق کرد که جنگاوران در میدان های
نبرد می خوانده اند. معمولاً رجز ابیاتی کوتاه داشته و به صورت
ارتجالی و بالبداهه در میدان کارزار سروده می شده است. از این رو،
گاه خطاهای ادبی و دستوری هم در آن راه یافته است.
رجز به معنای اضطراب و
سرعت نیز آمده است. و روشن است که وجه این نامگذاری آن است که بحر
رجز با تندی و هیجان و ضرب آهنگ های پرنوسان تناسب دارد؛ و چه فضا
و موقعیّتی مناسب تر از گرماگرم کارزار و نبرد برای عرضهء چنین
حالی؟

اهداف و نقش
رجزخوانی
در تاریخ جنگ های عرب
یکی از اهداف مهمّ
رجزخوانی، تقویت روحیهء خود و یاران
خویش، و نیز تضعیف توان روحی
لشکر مقابل بود.
رجزخوانی معمولاً رجز
خویش را به شعر می خواندند و بسیار کم رخ می داد که رجز خود را به
نثر بخوانند. عمدهء آنان اشعار شعرای مشهور عرب را که با حال و
وضعشان در میدان رزم تناسب داشت، می خواندند و برخی که دارای طبع
شعر بودند، به بداهت در وصف خود و وضع رزم خویش شعر می سرودند.
رجز معمولاً با نام
رزمنده و پدر و قبیله اش آغاز می شد و مرد جنگاور پیشینهء مبارزه
ها و دلیری های خویش را باز می شمرد و اگر خود، پیشینهء دلیری
نداشت، گاه سوابق جنگ های قبیله یا طایفهء خویش را باز می سرود. در
رجز، وصف الحال از بخش های اصلی بود و نیز رجزخوان باید موضع خویش
را به صراحت بیان می کرد و می گفت که چرا پیکار می کند و در کدام
افق سیاسی قرار دارد.
کسی مجاز نبود که در
میدان کارزار، دو بار
رجز بخواند. اگر هم کسی به این کار دست
می
زد، هم سپاه مقابل او را باز می داشت و هم خود او خوار و خفیف جلوه
می داد، چرا که این کار به منزلهء دفع الوقت و فرار از مبارزه
تلقّی می شد.
حقّ تقدّم برای رجز
خوانی از آنِ کسی بود که نخست پای به میدان مبارزه می نهاد.
امّا
اگر هر دو رزمنده در یک زمان به میدان رزم وارد شوند، کسی در رجز
خوانی پیشقدم می شد که سنّ بیش تری داشت.

پیام های
رجزهای امام حسین علیه السلام و یارانش
پیام های اصلی متجلّی
در رجزهای امام حسین علیه السلام و یارانش را می توان اجمالاً از
این قرار دانست:
ـ دفاع از اسلام
ـ حمایت از آرمان های
نبوی و ولایی
ـ آزادسازی جامعه از
ظلم و ستم
ـ حفظ کرامت و عزّت
ـ پایداری در اره حفظ
آرمان ها.
رجزخوانی در
عاشورا به هیچ وجه منحصر به جنبهء خاکی و مادّی مبارزه و صرفاً
برای مفاخره و بالیدن نبوده است. از همین روست که امام حسین علیه
السلام، خود، رجزهای متعدّدی را به حافظهء تاریخ سپرده است. بی
تردید، اگر رجز از ساحت عصمت دور بود، بهره بردن از این سلاح به
غیر معصوم منحصر می ماند. لیکن چندین رجز از امام علیه السّلام به
یادگار مانده است.
معمولاً
رجز خواندن در میدان جنگ، ویژهء
خاصّان و بلندرتبگان اجتماع بود و عوام نوعاً از رجزخوانی بی نصیب
بودند. از افتخارات سپاه امام حسین(ع) در کربلا همین بود که از
خواص و عوام، هر دو، در میدان رزم عاشورا رجزهایی روایت شده استاین
از آن رو است که همهء آنچه در خواصِّ یاران حضرت مایهء افتخار
شمرده می شد، وابستهء ارزش های معنوی و شرافت روح ایشان بود...
باید دانستکه در تاریخ
جنگ های مربوط به مسلمانان، نمونه های فراوانی از
رجزخوانی هر دو گروه حق و باطل دردست است> برای نمونه، در
جنگ جَمَل و صفین. با این حال، تاریخ عاشورا روایت نکرده است که
امویان یزیدی در ذکر اهداف خود به رجزی توسّل جسته باشند.
و این، خود، از نشانه
های حیرت و سردرگمی و بی هدفی سپاه اُموی است که تاریخ رجزی از
ایشان روایت نکرده است که در آن به خدف ایشان اشاره شده باشد؛ بلکه
رجزخوانی از سوی اصحاب امام حسین علیه السلام بوده که اهداف و
آرمان های آنان را جلوه گر می کرده است.

رجز خوانی امام حسین علیه السلام و برخی یاران آن حضرت
رجز خوانی سه برادر حضرت عبّاس علیه السلام
این سه برادر حضرت ابالفضل علیه السلام، یکی عبدالله است، دیگری
عثمان و سومی جعفر. این سه، وقت شهادت، به ترتیب بیست و پنج ساله و
بیست و سه ساله و بیست و یک ساله اند.
1) رجز خوانی عبدالله بن علی بن ابیطالب
گفته اند؛ ابتداعبدالله وارد میدان می شود، صحنه کارزار را می
تکاند و گرد و غبار عرصه را به هوا می فرستد، شمشیر آخته را دور سر
می چرخاند و چرخ می زند و می خواند:
اَنا ابنُ ذِی النّجدَةِ و الاِفضالِ
ذاکَ علیُّ الخَیرِ ذُوالفَعالِ
سَیفُ رَسول اللهِ ذو النکّالِ
فی کُلِّ یَومٍ ظاهرِ الاَهوالِ
منم فرزند علی، آن شکوهمند فضیلت گستر آن خوبی محض، آن کرامت تمام
آنکه در جنگ، شمشیر منتقم رسول الله بود. در هنگامه های خطرناک و
هول انگیز
2) رجز خوانی عثمان
بن علی بن ابیطالب
پس از عبدالله، عثمان راهی میدان می شود و چنین رجز می خواند:
انّی اَنا عُثمانُ ذُو المَفاخِر
شَیخی علیٌ ذو الفَعال الطّاهر
وَ ابنُ عَمّ النبیَّ الطّاهر
اَخو حُسینٍ خَیرةِ الاخایر
وَ سَیّدِ الکِبارَو الاصاغِر
بَعد الرَّسول وَ الولِّی النّاصرِ
هان! این منم عثمان با افتخار
و مرشد و آقایم علی است که مظهر پاکی و طهارت بود.
و پسر عموی پیام آور معصوم
این حسین برادر من است و من برگزیدهء نیکان و صالحان
بعد از پیام بر و علی، امام و یاور، اوست
و اوست که بر همه کس از کوچک و بزرگ، سید و آقا و سرور است.
3) رجز خوانی جعفر
بن علی بن ابیطالب
گفته اند؛ او نیز پس از اظهار رشادتی بی نظیر، تیر خائنانهء خولی،
بر پیشانی اش می نشیند و مردی از تیرهء بنی ابان بن دارم، سر از
تنش جدا می کند.
اکنون نوبت جعفر است، جعفر بیست و یک ساله. فریاد رجز او ناگهان
فضای میدان را پر می کند:
اِنّی اَنا جَعفر ذو المَعالی
اِبنُ علیِّ الخیر ذی النّوال
حَسبی بعَمّی شرفاً وَ خالی
اَحمی حُسینا ذِالنَّدیَ المِفضال
هان! این منم جعفر سترگ
فرزند علی مظهر نیکی و بخشش
در شناخت شرفم عمو و دایی ام کافی است.
من کسی هستم که از حسین، حسین مشهور به فضیلت و نیکی، حمایت می
کنم.
رجز خوانی عون و محمّد فرزندان حضرت زینب
سلام الله علیها
4)
رجز خوانی عون
گفته اند ابتدا عون به میدان می رود، با شجاعت و رشادت، گرد میدان
می گردد و چنین می خواند:
اِن تَنکِرونی فَاَنا ابنُ جَعفر
شَهیدِ صِدقٍ فی الجنان ازهَر
یَطیرُ فیها بِجناح اَخضَر
کَفی بِهذا شَرفاً فی المَحشَر
اگر مرا انکار می کنید من فرزند جعفرم
شهید راستینی که در بهشت می درخشد
آنکه با بالهای سبز در بهشت پرواز می کند
و این شرف برای محشر او کافی است
5)
رجز خوانی محمد
گفته اند بعد از او برادرش محمّد، راهی میدان می شود و با صلابتی
آمیخته با خشم، فریاد می کشد:
اَشکُو اِلی اللهِ مِنَ العُدوانِ
فِعالَ قَوم فی الرَّدی عُمیانِ
قَد بَدَّلوا مَعالم القُرانِ
وَ مُحکَمَ التَّنزیل وَ التِّبیانِ
وَ اَظهَروا الکُفرَ مَعَ الطّغیانِ
شکایت این قوم ستم پیشه را به خدا می برم
که با کوردلی مقیم وادی هلاکت گشته اند
قومی که نشانه های روشنگر قرآن و محکمات تنزیل و تبیان را تحریف
کرده اند
و کفر و ظغیان و عصیان خویش را آشکار ساخته اند
6)
رجز خوانی عبدالله و عبد الرحمن غِفاری
این دو جوان فرزند "عروه" اند از قبیلهء بنی غفار، جدّ اینها
"حراق" بوده است. از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام که سه جنگ
صفین و جمل و نهروان را در رکاب حضرتش، دلاوری کرده است.
مقاتل با قدری اختلاف، رجز این دو جوان را چنین آورده اند:
قَد عَلِمت حَقّاً بَنو غِفار
و خِنذِفَ بَعدَ بَنی نِزار
لَنَصر بَنَّ مَعشر الفُجّار
بکُل عَضبٍ صارم تبّار
یا قَومُ ذودوا عَن بَنی الاَخیار
بالمَشرفّی وَ القَنا الخَطّار
بنی غِفار به حق می دانند
مردم خندف و بنی نزار نیز آگاهند
که ما با شمشیرهای برّان جان و امان از فاجران و بدکاران می گیریم
آی مردم! با شمشیرها و نیزه هایتان از نیک زادگان دفاع کنید